تولد باباجون
امروز تولد باباجونه اول از همه به خاطر زحماتی که برای من و تو می کشه ازش ممنونم.خیلی بابایی دوستت داریم.مهراد جون امسال باباجون شمع29 سالگی رو فوت می کنه 30 ساله میشه.این تبریک مخصوص باباجون ...
شیطونی های عسلم
این روزا خیلی شیرین تر و شیطون تر شدی از هر چیزی نگه می داری و بلند می شی وامیستی منم همش می ترسم بیفتی و سرت جایی بخوره. یه سری از وسیله های خونه رو جمع کردیم. مثلا میز آینه و شمعدون و خود آینه شمعدون.میز وسط پذیرایی روو .... از میز تلویزیون نگه میداری و پا میشی بعد که می خوای بشینی بعضی موقع سرت می خوره و گریه می کنی. جلوی میز تلویزیونو پشتی می ذارم میری سراغ شومینه و سنگ های شومینه رو می ریزی زمین بعضی وفتا هم سنگارو می ذاری دهنت. اونجا یه پشتی میذارم میری آشپزخونه از میز نهارخوری نگه می داری و بلند میشی. خلاصه همه کارم اینه که حواسم به گل پسرم باشه تا خدانکرده اتفاقی براش پیش نیاد. الانا هر موقع که برات مطلب می ذارم شما خوابیدی ...
پسرم دوستت دارم
مهراد گلم عزیزم خیلی وقته برات چیزی ننوشتم به خاطر این که مامانت مریض شد و بیمارستان بودم مهرادم پیش مامان جون بود.2 هفته خونه آقاجون بودی حسابی بهت خوش گذشت چون مهدیه خاله و لیلا خاله و رضا دایی همش با مهرادجون بازی می کردن و یه لحظه تنها نبودی از همه مهمتر مامان جون نازت رو میکشید.شبا پیش مامان جون می خوابیدی هرموقع آقاجون و رضادایی از سر کار برمیگشتن خونه تو چهاردست و پا تند تند میرفتی بغلشون چندتا بوس میکردن بعدش میومدی زمین بازی میکردی اگه بغلت نمیکردن همش صداشون می کردی خلاصه بهت خوش گذشت وقتی اومدیم خونمون روز اول از من جدا نمیشدی گریه هم می کردی تا کم کم به خونه عادت کردی. آبان امسال پسرعموآقاجون فوت کرد بعدچند روز پسرخاله...
مهراد و پدرجون
پسرم 2روز رفتیم خونه پدر جون حسابی به شما خوش گذشت چون همش تو بغل عزیز بودی و عزیز و عمو ها با شما بازی میکردن عمه فریبا با آرمین و پویان هم هر روز می اومدن خونه پدرجون آخه مادربزرگ بابا هم چند روزی مهمون عزیز بود خلاصه خیلی شلوغ بود پدر جون هم که حسابی آقا مهراد رو تحویل می گرفت و تو هم حسابی حال می کردی این عکس رو هم بغل پدر جون انداختی .... پدر جون خیلی دوستت دارم رفتم بغل نه نه جونم که من 38 امین نتیجشم ...
عکس 5ماهگی مهراد
پسرگلم این عکساتو عمو بهروز تو 5ماهگی ازت گرفته بود که جدیدا ازش گرفتم و الان وقت کردم برات بذارم.این لباسم که تنته عمو عباس برات خریده بود. مهرادم تو شیرینی زندگی من و بابایی هستی . پسرناز مامان و بابا ...
11 ماهگی پسرگلم
مهرادم الان چند هفته ای هست دندونات اذیتت می کنن و بعضی شبا با گریه بیدار میشی نمونش دیشب بود که ساعت 1:30 خوابیدی منم تا اومدم بخوابم ساعت 2:10 با گریه بیدار شدی اولش فکر کردم گرسنه هستی ولی شیر نخوردی گذاشتم رو پاهام برات لالایی خوندم بازم گریه می کردی چشمای نازت بسته بودن یعنی خوابت می اومد خلاصه باباجون بلند شد شمارو بغل کرد و چرخوند تا خوابیدی. انشالله دندونات زود در بیان و عزیزمو اذیت نکنن. بابایی خیلی خیلی رو شما حساسه و رو لباست رو خوردنت و ... اگه لباست یه کوچولو خیس باشه باید عوض کنم اگه غذا نخوری نگران و ناراحت می شه بخواهیم بریم بیرون خیلی به شما لباس می پوشونه از بس که دوستت داریم و دوست نداریم مهراد جون سرما بخوره. ...