خاطره یه روز بهاری
روز پنج شنبه 27فرودین 93 است مهراد جون شب ساعت ۲:۳۰ خوابیدی ساعت ۷بیدارشدی شیرخوردی دیگه نخوابیدی این ور اون ور، این اتاق و اون اتاق تا اینکه ساعت ۹ صبح خوابیدی یکی دوبارم بیدارشدی گریه کردی آخه دندونای نیشت دارن درمیان و اذیتت میکنن خلاصه ساعت ۲بیدارشدی و غذاتو دادم و ... ساعت ۵ با مهراد کوچولو رفتیم پارک حسابی با مهراد توپ بازی کردیم و تاب بازی کردی و از سرسره سر میخوردی و حال میکردی مامانو خسته کردی آخه خودت از پله ها که بالا نمیرفتی من باید بغلت میکردم میذاشتم بالا تا سر میخوردی کلی گشتی و خسته شدی ساعت ۶:۳۰ که اومدیم خونه اصلا حوصله نداشتی سوپتو گرم کردم نخوردی و خوابو به غذا ترجیح دادی ساعت ۸:۱۰ مهراد ناز بیدارشد بعد از اونم همش منو تو خونه میچرخونی و باهم پیاده روی میکنیم. راستی باباجونم به خاطر درسش امروز مرخصی گرفته بود و سر کار نرفت ولی نمیدونم چرا اصلا حوصله نداشت الانم مهراد داره با اسباب بازی هاش بازی میکنه اینم خاطره یه روز بهاری عسلم دوستت دارم.
دیروز ساعت ۲دایی رضا با ماشین اومد دنبالمون تا باهم بریم خونه مامان جون خیلی خیلی به مهراد خوش گذشت اولش که مامانی برد حیاط آفتاب گرفتی بعدش مامان جون بردت بیرون چرخوند هرچه قدر بری بیرون خسته نمیشی عشق گردشی بعدش خاله لیلا مهرادو به گردش برد خاله میگفت مهراد نشسته بود مورچه هارو نگاه میکرد و ... بعدش خاله مهدیه از دانشگاه اومد و مهرادو برد پارک و حسابی بازی کردی آخی پسرم رسیدی خونه خیلی خسته بودی و خوابیدی.
فردا هم با عمه فریبا و پویان و آرمین میخوایم بریم روستای پدرجون پیش پدرجون و عزیز انشاله به مهراد جون خوش بگذره.