باغ انگور پدر جون
مهراد عزیزم سلام.نفس مامان تو همه زندگی من و بابا هستی خیلی خیلی از خدا ممنونم به خاطر پسرگلی که به ما عطا کرده و خیلی شکرگذار این نعمت بزرگم.
الان که دارم برات مینویسم مطب دکتر هستم و شمارو خونه پدر جون و عزیز گذاشتم. امیدوارم فعلا خواب باشی چون قبل از اومدنم خوابوندمت و اومدم دکتر. اینجا که هستم یه پسر کوچولو به همراه مامانش هست که منو یاد تو انداخت و حسابی دلم برات تنگ شدش حالا خوبه همیشه پیش هم هستیم اگه سرکار میرفتم چی میکشیدم از دوری تو جیگر مامان.
خیلی خیلی شیرین شدی و خدا روشکر اذیتت کمتر شده ولی به مامان وابسته هستی که انشاله کم کم با بزرگترشدنت این وابستگیتم کمتر شه چون مامان نمیتونه به کارای خونه برسه نازنین پسرم.
این روزای تابستون عصر که میشه حتما باید بریم بیرون حالا فرقی نمیکنه کجا پارک یا مهمونی یا .... بخوابی بیدار شی همش میگی ددر .خدا به دادم برسه پاییز و زمستون چه جوری به خونه موندن عادتت بدم.
عزیزم مطالب بالارو تو مطب دکتر تو گوشیم نوشتم امروز 1 مهر ثبت کردم.
امروز سه شنبه 1مهرماه 1393 است و کم کم هوا داره سرد میشه و مهرادم اولین سرماخوردگی پاییزشو تجربه کرده و هنوز خوب نشده هفته ای که گذشت با دوست باباامیر به روستای باباامیر برای کمک انگورچینی رفتیم. حسابی سر عزیز و پدرجون شلوغ بود عمه فرزانه با سحرناز و سارا و عمه فریبا با پویان و آرمین و ... اونجا بودن چهارشنبه شب رفتیم اولین شب زیاد اذیت نکردی و ساعت 2 خوابیدی و ساعت 8بیدار شدی بعدش با بچه ها بازی میکردی و سحرنازو هول میدادی و سحرناز میخورد زمین همش حواسم به تو بود سحرو هول ندی. خلاصه عصرش با عمه و خاله پریسا و بچه هاشون رفتیم باغ که ای کاش نمیرفتیم چون ساعت خوابت بود و رفتیم باغ برگشتنی تو ماشین خوابیدی و ساعت 9بیدار شدی و همین باعث شد شب ساعت 3با مکافات خوابیدی یه بار باباامیر برد بیرون و خوابت برد و گذاشتمت سرجات تازه میخواستم بخوابم که سحرناز بیدارشد و گریه کرد و شمارو بیدار کرد خلاصه یه دوباری خوابیدی سحرناز بیدارت کرد آخرش شمارو بردم آشپزخونه خوابوندمت و صبح تا ساعت 10 خوابیدی ولی حسابی کلافه شدیم. اینم خاطره از روستای پدر جون.
راستی چند روز میشه 13 و 14 امین دندونای نازت جوونه زده مبارک باشه آقا پسرم
این عکسارو تو باغ پدرجون گرفتم برات یادگاری میذارم: