مهراد جون مهراد جون ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات مامانی و مهراد

باغ انگور پدر جون

مهراد عزیزم سلام.نفس مامان تو همه زندگی من و بابا هستی خیلی خیلی از خدا ممنونم به خاطر پسرگلی که به ما عطا کرده و خیلی شکرگذار این نعمت بزرگم. الان که دارم برات مینویسم مطب دکتر هستم و شمارو خونه پدر جون و عزیز گذاشتم. امیدوارم فعلا خواب باشی چون قبل از اومدنم خوابوندمت و اومدم دکتر. اینجا که هستم یه پسر کوچولو به همراه مامانش هست که منو یاد تو انداخت و حسابی دلم برات تنگ شدش حالا خوبه همیشه پیش هم هستیم اگه سرکار میرفتم چی میکشیدم از دوری تو جیگر مامان. خیلی خیلی شیرین شدی و خدا روشکر اذیتت کمتر شده ولی به مامان وابسته هستی که انشاله کم کم با بزرگترشدنت این وابستگیتم کمتر شه چون مامان نمیتونه به کارای خونه برسه نازنین پسرم. ...
1 مهر 1393

واکسن 18ماهگی

مهراد جان هجدهمین ماهگردت مبارک پسرم، شیرینم 18 ماهه شد امروز سه شنبه 4شهریوره. صبح با بابا امیر رفتیم درمانگاه. اولش که آقا مهرادو گذاشتیم رو ترازو مهراد نق نق کرد میخواست بیاد بغل مامان و بابا بعدش گذاشتیم زمین کنار متر تا قدشو اندازه بگیره و دور سرشو اندازه بگیره یه گریه کوچولو ولی موقعی که خوابوندیم رو تخت پسرم خیلی گریه کرد الهی فدات دیگه تموم شد انشاله موند موقع مدرسه رفتن آخرین واکسن خلاصه اومدیم خونه قطره دادم الانم ساعت 3 داری با مامان جون بازی میکنی ولی فکر کنم بخوابی بیدار شی دردش شروع میشه خدا کنه اذیت نشی عزیزدلم. پسرگلم حرفهایی که میگی بیشتر شده و خیلی شیرین صحبت میکنی طوری که فقط اولش مامان متوجه میشه. پسته...
2 شهريور 1393

تابستان 93

گل پسر مامان سلام. امروز یک شنبه 26مرداد 93. مهراد شیطون خوابه و خونه آرومه آروم. فسقلی انقدر که دیر به دیر میام برات مطلب میذارم وقتی میخوام شروع کنم نمیدونم از کجا و چی بنویسم از بس که پسر شیطونی هستی و نمیذاری برات پست بذارم. مهراد کوچولو یکم تغییر کردی از لحاظ اخلاق و ... انگاری لجباز شدی یه کاری رو بهت میگیم نکم سریع همون کارو انجام می دی برای من و بابایی خیلی عجیبه که این قدر عوض شدی ولی میرم تو اینترنت و در مورد بچه یک و نیم ساله مطلب میخونم تا ویژگی های بچه به این سن و بدونم و راحت تر کنار بیام و بتونم درست تربیت کنم. البته بگما این که میگن بچه وقتی به دنیا میاد تربیت شدس راسته چون بچه همه چی رو از پدر و مادر و اطرافیان یاد میگی...
26 مرداد 1393

عکسای مهراد شیطون

سلااااااااااام عزیز خاله مهــــــــــــــــــــراد نازم همونطور ک مامان مریم گفت خیلــــــــــی شیـــــطون شدی کارا و حرکاتت خیلی بامزس میای خونه ما اول به مامان جون گیر میدی که بری پارک ک مامان جون همیشه میبردت پارک بعد ک برسی خونه یا با من یا لیلا خاله میری حیاط سوار ماشین میشی و رانندگی میکنی، بعد یکمم موتور حمیدرضارو سوار میشی، جوجه های دایی رضارو تماشا میکنی و بهشون غذا میدی خــــــــــــلاصه اینکه عاشـــــــــق بیرونی و خونه بسختی میشه سرگرمت کرد مهراد ناز دو شب پیش بردمت پارک فقط کافی بود چن ثانیه ازت غافل شد تا حمله کنی به بچه های دیگه و چنگ بندازی بابا امیر و مامان مریم خیلی ناراحت این حرکتتن ولی مامان جون میگه بزرگتر...
7 مرداد 1393

پایان هفده ماهگی

عزیزدلم سلام. امروز شنبه 28ماه مبارک رمضانه و مهراد کوچولو با بابا جونی رفته خونه عزیزش مهمونی بالاخره وقت کردم برای گل پسرم مطلب بذارم از شیطونی ها و شیرین کاریاش تعریف کنم. اول از همه مثل همیشه خداروشکر میکنم بچه سالمی بهمون عطا کرده. مهرادی از خواب که بیدار میشه اولین چیزی که به مامان میگه یا آب میخواد یا میگه نانا منظور از نانا سی دی شعره که برات دو سه روزی مونده به تولد 1سالگی خریدم یه سی دی جشن تولد خاله ستاره و یه سی دی حسنی نگو یه دسته گل. سی دی تولدو زیاد دوست نداری ولی سی دی حسنی رو خیلی خیلی گوش میکنی و خوشت میاد انقدر زیاد که مامان خسته شدش اولای ماه رمضون بود با هم رفتیم دو تا سی دی از ترانه های خاله ستاره برات خریدم یه دونش ح...
4 مرداد 1393

خداحافظ پستونک

سلام به اقا مهراد گل.عزیز دلم  امروز دومین روز ماه رمضان بود و من و تو خونه مامان جون هستیم باباامیرم سرکار. مامان جون شمارو برده پارک تا یکم هوا بخوری و بازی کنی من و خاله ها هم خونه هستیم. خداروشکر بر خلاف عادت همیشگیت که عصرها لباستو میاوردی و میخواستی بریم بیرو ن این کارو نکردی یعنی مامانو تو ماه رمضون درک کردی و هوامو داشتی عزیزم، ولی این دو روز  شبا مامان جون شمارو برده پارک دستش درد نکنه تو ماه رمضان کمکم میکنه مثل همیشه. دو هفته پیش 19خرداد ۹۳ اقامهراد مریض شد و همین مریضی باعث شد به پستونک بیشتر عادت کنی انگاری فهمیده بودی که چیکار کنی تا مامان بهت پستونک بده اخه قبلا فقط موقع خواب میخوردی ولی بعد مریضیت دو...
9 تير 1393

عروسی پسرعموی بابا

عزیزم امروز سه شنبه ۲۰ خرداد است کم کم شانزده ماهگی مهرادم داره تموم میشه و ۲ ماه دیگه به نیمه سال دوم زندگیت میرسیم روز به روز برام شیرین تر و نفستر میشی البته شیطونتر و شلوغ کاریات بیشتر جمعه هم نیمه شعبانه این عیدو به همه عاشقان امام زمان تبریک میگم. صبح که لب تابو روشن کردم میخواستم برات مطلب بذارم نذاشتی حالا خوبه لب تابو زمین نمیذارم چون با دستات میکوبی روش گذاشته بودم رو اپن اشپزخونه سرپا داشتم باهاش کار میکردم ولی سیمشو میکشیدی یا میخواستی بیای بغلم و...  دیدم با این اوضاع نمیشه برات چیزی بنویسم خاموشش کردم و نشستم زمین بعدش مهراد  احساساتشو نشون داد یعنی اومدی پیشم و سرتو چسبوندی به مامان و با اون لبای ن...
20 خرداد 1393

عید مبعث و دهمین مروارید

سلام مهراد عزیز. امروز ۵خرداد ۹۳ بود از همون اول که بیدار شدی گل پسر مامان شیطونیاتو شروع کردی. داشتم برات فرنی اماده میکردم طبق معمول همیشه در بالکنو باز کردم تا تو یکم هوا بخوری و حال و هوات عوض شه غذاتو دادم و ... تا اینکه بابا امیرساعت ۳:۳۰ از سرکار اومد و براش هندونه اوردم تو هم با باباجون هندونه خوردی خیلی هندونه دوست داری خلاصه بابا خوابید منم اومدم شمارو بخوابونم ولی امروز تو خواب میان روزت خیلی اذیت کردی اخرش ساعت ۵ خوابیدی ولی یه ساعت ببشتر نخوابیدی مهراد که خوابید لباسایی که رو چوب رخت تو بالکن بودو جمع کردم داشتم تا میکردم دیدم یه بلوز شورت که تازه برات خریده بودم بلوزش نیست تازه اون موقع فهمیدم که اقا مهراد فسقل بلوزشو از...
7 خرداد 1393